محرم 4 300x225 قصه قدیمی

قصه قدیمی

قصه قدیمی

 

یه قصه قدیمی

عشقی به نام زهرا

دردی به نام زینب

چشمی به نام لالا

اشکی به یاد بابا

هر روز گریه کردم

وقتی تو را ندیدم

در سوگ مانده بودم

دردی به نام بابا

هر روز ناله کردم

در درد جانگدازش

هر روز گریه کردم

در سوگ یاحسینم

ای کاش دیده بودم لبهای تشنه اش را

شاید آب دادم در خواب خود حسین را

در روز عاشورایت

چون سنگ گریه کردم

چون اشک ناله کردم

چون درد صیحه کردم

اما نگاه پاکت چون تیر در درونم

تیری درن سینه

تیری به پای بابا

به تیری به دست رفته

چیزی به جا نمانده

سر از بدن جدا بود

اما نگاه پاکش

همچون همیشه بابا

پاک از همه ریا بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.