قصه قدیمی
یه قصه قدیمی
عشقی به نام زهرا
دردی به نام زینب
چشمی به نام لالا
اشکی به یاد بابا
هر روز گریه کردم
وقتی تو را ندیدم
در سوگ مانده بودم
دردی به نام بابا
هر روز ناله کردم
در درد جانگدازش
هر روز گریه کردم
در سوگ یاحسینم
ای کاش دیده بودم لبهای تشنه اش را
شاید آب دادم در خواب خود حسین را
در روز عاشورایت
چون سنگ گریه کردم
چون اشک ناله کردم
چون درد صیحه کردم
اما نگاه پاکت چون تیر در درونم
تیری درن سینه
تیری به پای بابا
به تیری به دست رفته
چیزی به جا نمانده
سر از بدن جدا بود
اما نگاه پاکش
همچون همیشه بابا
پاک از همه ریا بود