post

سپیدار

این حریفان همه هرجایی و پستند و تو نه

کم ز پتیاره و پتیاره پرستند و تو نه

این گدایان به تمنای جوی سیم تنم

چون چنار از سر خواهش همه دستند و تو نه

چون سپیدار رز آویخته این بی ثمران

خویشتن را ثمر عاریه بستند و تو نه

از تنم فرش هوس بافته خواهند و به عهد

رشته صد مرحله بستند و گسستند و تو نه

جرعه نوشان قلندر وش سرگردانند

یک شب از صد خم و

صد خمکده مستند و تونه

دامن هرکه گذشت از برشان بگرفتند

گل خارند و به هردشت نشستند و تو نه

ماه افتاده در آبند و سراپا به دروغ

رونق خویش به یک موج شکستند و تو نه

لیک با این همه صد حیف که در بیماری

گرد بالین من اینان همه هستند و تو نه

 

تاریکی شب

من به رغم دل بی مهر تو دلدار گرفتم

گشتم و گشتم و بهتر ز تو را یار گرفتم

خنده ای کردم و دل بردم و با لطف نگاهی

تا بمیری ز حسد وعده دیدار گرفتم

دامن از دست من ای یار کشیدی چه توانم ؟

گله ای نیست اگر دامن اغیار گرفتم

بعد ازین ساخته ام با نی و چنگ و می و ساقی

بی تو من دامن این چار به ناچار گرفتم

لیک باور مکن ای دوست که این راست نگفتم

انتقام از دل سنگ تو به گفتار گرفتم

من کجا یاد تو از خاطر سودا زده راندم ؟

یا کجا جز تو کسی یار وفادار گرفتم ؟

تا رخت شمع فروزنده بزم دگران شد

من چو تاریکی شب گوشه دیوار گرفتم

گله گردی که چرا یار تو یار دگران شد

دیدی ای دوست، به یاری ز تو اقرارگرفتم؟

 

یار نداری

چه دلی؟ ای دل آشفته که دلدار نداری

گر تو بیمار غمی از چه پرستار نداری ؟

شب مهتاب همان به که ازین درد بمیری

تو که با ماهرخی وعده دیدار نداری

راز اندوه مرا از من آزرده چه پرسی ؟

خون میفشان زدلم گر سر آزار نداری

گل بی خار جهانی که ز نیکو سیرانی

قول سعدی است که با او سر انکار نداری

ای سرانگشت من این زلف سیه را زچه پیچی ؟

که در این حلقه زنجیر گرفتار نداری

دل بیمار ز کف رفت و جز این نیست سزایت

که طبیبی پی بهبودی بیمار نداری

گرچه سیمین ،به غزلها سخن از یار سرودی

به خدا یار نداری، به خدا یار نداری

 

سایه دالان سمن ها

خفتنی شد به خدا بستر سرسبز چمنها

گفتنی شد به خدا با تو در آن سبزه سخنها

خزه شد مخمل رنگین به گریبان طبیعت

لاله شد دکمه یاقوت به سردست دمنها

وه چه خوش وسوسه بوسه و آغوش فزاید

مستی عطر هوس پرور و نمناک گونها

خلوتی خواسته بودی که ببوسی لب ما را

وعده درسایه دالان فلک فام سمنها

مرغ سان بر سرهر شاخه بر آریم نواها

قو صفت در دل هر چشمه بشوییم بدنها

به رسنهای وفا پای گریز تو ببندم

همچو تاکی که ز هر شاخه او رسته رسنها

آه سیمین دل آن دوست به دست آر و مرنجان

زان که آمد ز همه خلق جهان سوی تو تنها

 

فراموشت نمی کردم

سخن دیگر نگفتی ای سخن پرداز خاموشم

فراموشت نمی کردم چرا کردی فراموشم ؟

ز سردی های خاک تیره آغوشت چه می جوید

چه بد دیدی ؟چه بد دیدی؟ ز گرمیهای آغوشم

نه چشم بسته بگشایی نه راه رفته باز آیی

به مرگت بار تنهایی چه سنگین است بر دوشم

به جز در دیده ام کی می پسندیدی سیاهی را ؟

نمی بینی مگر اکنون که سر تا پا سیه پوشم ؟

تو آگه کردی از لفظم، تو ساغر دادی از شعرم

به دلخواه تو می گویم،به فرمان تو می نوشم

نه باهوشم،نه بیهوشم،نه گریانم نه خاموشم

همین دانم که می سوزم،همین دانم که می جوشم

پریشانم، پریشانم، چه می گویم؟ نمی دانم!

ز سودای تو حیرانم، چرا کردی فراموشم ؟

 

صدف

ننوازی به سرانگشت مرا ساز خموشم

زخمه بر تار دلم زن که در آری به خروشم

چون صدف مانده تهی سینه ام از گوهر عشقی

ساز کن ساز غم امشب، که سراپا همه گوشم

کم ز مینا نیم ای دوست که گردش بزدایی

دست مهری چه شود گر بکشی بر بر و دوشم

من زمین گیر گیاهم، تو سبک سیر نسیمی

که به زنجیر وفایت نکشم هرچه بکوشم

تا به وقت سحرم چون گل خورشید برویی

دیده صد چشمه فرو ریخت به دامن شب دوشم

بزمی آراسته کن تا پی تاراج قرارت

تن چون عاج به پیراهن مهتاب بپوشم

چون خم باده دراین شوق که گرمت کنم امشب

همه شادی همه شورم، همه مستی همه جوشم

تو و آن الفت دیرین، من و این بوسه شیرین

به خدا باده پرستی، به خدا باده فروشم

 

اذان

در پس آن قله های نیلفام

شد نهان خورشید با آن دلکشی

شام بهت آلود می آید فرود

همره حزن و سکوت و خامشی

راست گویی در افق گسترده اند

مخمل بیدار و خواب آتشی

نقش های مبهمی آمد پدید

روز و شب در یکدگر آمیختند

آتش انگیزان مرموز سپهر

هر کناری آتشی انگیختند

ابرها چون شعله ها و دودها

سر به هم بردند و در هم ریختند

می رباید آسمان لاله رنگ

بوسه ها از قله ی نیلوفری

زهره همچون دختران عشوه کار

می فروشد نازها بر مشتری

بی خبر از ماجرای آسمان

می کند با دلبری خنیاگری

سروها و کاج های سبزگون

ایستاده در شعاع سرخ رنگ

سبز پوشان کرده بر سر، گوییا

پرنیانی چادر سرخ قشنگ

سوده ی شنگرف می پاشد سپهر

بر سر کوه و درخت و خاک و سنگ

مسجد و آن گنبد میناییش

چون عروسی با حیا سرد و خموش

در کنارش نیلگون گلدسته ها

همچو زیبا دختران ساقدوش

در سکوت احترام انگیز شام

بانگ جان بخش اذان آید به گوش

این صدا پیغام مهر و دوستی است

قاصد آرامش و صلح و صفاست

گوید : ای مردم !‌ به جز او کیست ؟ کیست

آن که می جویید و پنهان در شماست ؟

هرچه خوبی، هر چه پاکی،‌ هرچه نور

اوست

آری اوست

ای او … خداست

 

شراب نور

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا

شراب نور به رگ های شب دوید بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت

گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا

شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من

پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم

ز غصّه زنگ من و رنگ شب پرید بیا

به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار

بهوش باش که هنگام آن رسید بیا

به گام های کسان می برم گمان که تویی

دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی

مرا مخواه از این بیش ناامید بیا

 

روح بلند سیمین بهبهانی، بانوی غزل ایران شاد و قرین رحمت باد

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.