post

222222222 300x200 گلبرگ سرخ پیامک عاشقانه بارانیساکت که می شوی

چشمانت پر از بوسه می شود

و لب هایت در التهاب یک گل سرخ زیر باران می تپد

تو را در رنگین کمان آغوشم قاب می گیرم

و چونان پرنده ای در مشت رها می شوم

 

باران همیشه حادثه ای شاعرانه نیست

از آنهایی که سقفشان شده است آسمان بپرس

 

زندگی نیست بجز نم نم باران بهار

زندگی نیست بجز دیدن یار

 

ماه من غصه چرا ؟

دل به غم دادن و از یأس سخن گفتن

کار آنهایی نیست که خدا را دارند

ماه من

غم و اندوه اگر هم روزی مثل باران بارید

یا دل شیشه ای تو

از لب پنجره ی عشق زمین خورد و شکست

با نگاهت به خدا چتر شادی باز کن و بگو با دل خود که

خدا هست هنوز …

 

باران که می بارد

تمام کوچه های شهر پر از فریاد من است

که می گویم : من تنها نیستم ، تنها منتظرم

 

باران را دوست ندارم

اگر بوی وجود تو در تک تک قطرات آن نباشد

 

عاشقی را دیدم زیر باران

با چمدانی خیس

بی خداحافظی

راهی سفر بود

او به من گفت :

عشق بارانی ست

که یک روز به تو هم می رسد

نمی دانست که من خودم بارانم

 

می روم

به کجا؟

نمی دانم

حس بدی ست بی مقصدی !

کاش نه باران بند می آمد نه خیابان به انتها می رسید

از این پس تنها ادامه خواهم داد

حتی در زیر باران

به درخواست چتر هم پاسخ رد میدهم

میخواهم تنهایی ام را به رخ این هوای دو نفره بکشم

باران نبار

من نه چتر دارم نه یار

 

انقدر دوستت دارم که پروانه ها گیج میشوند

گل ها تعجب می کنند

و باران دلش اب می افتد

تو را در تمامی لحظاتم دارم

باران که میبارد

خیالم خیس از یاد تو می شود

چه حس خوبیست داشتن تو

 

کاش باران بگیرد

کاش باران بگیرد و شیشه بخار کند

و من همه ی دلتنگی هایم را رویش “ها” کنم

و با گوشه ی آستینم همه را یکباره پاک کنم

 

کاش باران بودم

و غم پنجره را میشستم

و به هر کس که پس پنجره غمگین مانده

از سر عشق ندا میدادم

پاک کن پنجره از دلتنگی که هوا دلخواه است

گوش کن باران را که پیامی دارد

دست از غم بردار زندگی کوتاه است

باز کن پنجره را روز نو در راه است

 

دریای منی مرا به طوفان بسپار

دستور بده بگو به من جان بسپار

بر دوش تو گر جنازه ام سنگین بود

تابوت مرا به باد و باران بسپار

 

شیشه پنجره را باران شست

از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

چه بگویم با تو ؟ دلم از سنگ که نیست

گریه در خلوت دل ننگ که نیست

چه بگویم با تو ؟

که سحرگه دل من

باز از دست تو ای رفته ز دست

سخت در سینه به تنگ آمده بود

 

باران که بند بیاید

تازه خاطره ها شروع می کنند به چکیدن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.